مثل چیزی که بی خبر از "راز" همیشه به نبودنش فکر می کرده ای و مدام نگران که مبادا تنیده شود توی زندگی سر راستت و ستاره ها لجشان بگیرد و یکی یکی پت پت کنند و خاموش شوند! بعدن دیده ای که سینوسی ترین توابع که همیشه میخواسته ای از دستشان خلاص شوی چپ و راست جلوی چشمت عشوه شتری می آیند و... راستش همه ستاره ها واقعن ستاره نیستند.. گاهی فرشته ها بدجنس می شوند و از همان بالا یک چیزی -حالا ممکن است اصلن ستاره هم نباشد- پرت میکنند توی فرق سرت که تا آخر عمر بسوزی! یا مثل چیزی که نباید می فهمیده ای یا نخواسته اند ولی فهمیده ای و یا اصلن قضیه از بیخ و بن مردود بوده است و حالا در برزخ خودت که نه، دیگران بابت آسمانی که به زمین نیامده است، میسوزی یا مثل همین روزها که انگار راهشان کلن از روی تو میگذرد و نمیگویم که نباید ولی خب یک جوری بگذرد که تهش بن بست نباشد و حداقل به در ِ بسته بخورد که یک جوری به ترفندهای فامیل دور بشود بازش کرد و... خب باشد! نشد هم نشد! کلنگ برمیداریم خودمان راه میسازیم انگار نه که اینهمه مالیات داده ایم که برایمان بسازند! یا مثل همین پنج شمبه که نشسته بودم توی زمین چمن شماره یک ورزشگاه و موزیک های انتخابی دوستم را گوش میکردم. بیخیال همه درس های ناتمام دنیا بوی علف خنک بود که جولان میداد و حس چریدن که... مثل همه مثال هایی که خودت بهتر بلدی بزنی، روزگار گاهی باهات خوب یا بد تا میکند و گاهی هم خوب تر و بدتر..
بگذریم... خوبین؟
پ.ن: جالبه که گاهی سر و ته یه کاری تو هم جمع میشه...
کلمات کلیدی: